Wednesday, April 27, 2011

رزم وطن

رزم وطن



رفتند و گذشتند بسی در پی هم

ماندند بسی فارغ از احوال وطن

زین معرکه شیخی بپا خاست به نبرد

با آنچه که داشت رنگ وبو و حال وطن

ویرانگر و مکار، انسان کش و مست

سوزاند در آتش همه اطفال وطن

او کشت از این نسل بسی فوج فوج

تا تار شود طالع و اقبال وطن

این شیخ تبهکار، پلید جانی

گویی که بشد آلت قتال وطن

برخی بگریختند زمیدان نبرد

تا شیخ کمر بست به زوال وطن

جمعی به مصافش شتافتند به رزم

گشتند چو پروانه پر و بال وطن

از میمنت رزم و فدای آنان

آزادی برقصد به وصال وطن

گر اهل نبردی تو هم کاری کن

تا شاد بگردد ز تو خیال وطن

بر خیز و شررباش و بیافروز آتش

غایب مشو از صحنه ی پیکار وطن

رضا شمس 5 شهریور 84

احمدی نژاد

دوستان احمدی نژاد آمد

بعد کشتار بسیار آمد

بعد خاتمی آن ناکس پلید

این ملیجک نا بکار آمد

دست در دست لاجوردی ملعون

تیر خلاص زن بی تبار آمد

کشته است بسی با دو چنگال خود

چشم دریده لاشخوار آمد

تا خر ملا به گل نشست

چون کلاغی به قار قار آمد

از سر ضعف و درماندگی گویی

جوهر ملا آشکار آمد


تابستان 84



کودکی


   به کودکان گرسنه میهنم که نگا ههای معصومشان استخوانم را میسوزاند
و به بی پنا هی مادران مقاومشان
کودکی
رضا شمس


زاده شدم
در صبحگاهی غمین
سحرگاهی که آسمان ستاره نداشت
دستهای مادرم پینه بسته بود
پدرم پشتش شکسته بود
برادرم به اجباری رفته بود
خواهرم سیاهپوش بود
در غم از دست رفته ای
و من چنان نوزاد بیچاره ای
در میان انبوه رنج ابدی




دامان مادرم را چنگ زدم
در چشمهایش که گرد غم پوشانده بود
خیره شدم
آرزویی پنهان در چشمانم خیمه زده بود
از او خواستم
از او خواهش کردم
مرا به جایگاهم برگرداند
و دلهره زیستن را در وجودم بخواباند
مادرم با اشک رویم را شست
به لبم بوسه زد
دستهای پینه بسته اش دور من حلقه شد
و به من گفت:
{ عزیزکم دنیای تو همین است
در رحم من دیگر برایت جایی نیست
این جبر طبیعت است
کاش میتوانستم در خانه
برایت جایگاهی گرم بسازم
کاش میتوانستم
یک در چوبی بخرم ،
آنرا در چارچوب در اتاق بگذارم
تا سوز سرما که از لای پرده تو می آید
پوست نازنینت را نسوزاند.}




راه افتادم ، در غروبی غمگین
شبی که آسمان ستاره نداشت
پوستم به تنم چسبیده بود
چشمم به حدقه نشسته بود
فشار خونم پایین بود
مادرم مرده بود
پدرم قدش خمیده بود
خواهرم دلشکسته بود
گرده ی خالویم * از نوازش مسموم شلاق
چرکین بود
برادرم از اجباری بر نگشته بود
خاله ام سکته کرده بود
وشل* شده بود
اطاقش بو میداد
بوی بد مشمئز کننده ای
و من کودکی ناتوان
افتان افتان
خیزان خیزان
دوش می کشیدم میراث دردآلود قبیله ای




خودم را به قبرستان رساندم
دامن خاک را چنگ زدم
در چشمان مادرم خیره شدم
او را در آغوش کشیدم
از او خواستم
از او تمنا کردم
مرا با خود ببرد
و وسوسه ماندن را در درونم بکشد
مادرم قلبش را از سینه در آورد
خون آن را به صورتم پاشاند
روی زردم را سرخ کرد
و به من گفت:
{ دلبندکم ، جایگاه تو همان جا است
در قبر من برایت جایی نیست
این قهر طبیعت است
کاش میتوانستم از خاک قبرم
برایت خانه ای بسازم
و از پوست تنم
برایت کفشی بدوزم
تا وقتی راه میروی
انگشتان نازکت
خون آلود نشود .}




به مدرسه رفتم ، در سپیده دمی خونین
بامدادی که خورشید گرما نداشت
دستکش نداشتم
دستانم سرد بود
کفش نداشتم
پاهایم یخ زده بود
خسته بودم
مدرسه ام دور بود
افتاده بودم
کوچه ها یخبندان بود
گلوله در هوا می چرخید
تظاهرات بود
چشم ها گریه می کردند
جنازه بود
پایم سرخگون بود
خون گرم جنازه بود
معلم سر کلاس نبود
به گمانم به تظاهرات رفته بود
و من کودک لرزان وحشتزده ای
شاهد مرگ مردمان قبیله ای




دامن مدیر مدرسه را چنگ زدم
به چشمهایش خیره شدم
از او خواستم
به او التماس کردم
مرا از درد برهاند
و جوشش درونم را بیارامد
ترکه را برداشت
گچ را برداشت
تخته سیاه را پاک کرد
و گفت:
{ بچه ها خوب گوش کنید
معلمتان دیر آمده
من به شما درس میدهم
درس اول ؛
آ مثل آریامهر
مثل آخوند
مثل آجان
ب مثل بمب
پ مثل پاسدار
م مثل ملا
ت مثل ترکه }




پای تخته رفتم با دستان لرزان
نوشتم :
{ آ مثل آزادی
مثل آب
مثل آبادی
ب مثل بهار
پ مثل پدر
م مثل مادر
ت مثل ترانه }
مدیر خشمگین شد
مرا زیر بغل زد
از زمین بلند کرد
به دفتر مدرسه برد
ترکه را بلند کرد
به کف دستم زد
و به من گفت :
{ پسر جان ، این حرفها مال تو نیست
مال بزرگتر از تو هم نیست
اگر یکبار دیگر این کار را تکرار کنی ترا از مدرسه بیرون میکنم
کاش میتوانستم این را توی کله پوکت فرو کنم .}
بعد نوک ترکه را روی کله پوکم کوبید
اما فرو نرفت.




من گریه کردم
از مدرسه فرار کردم
به خیابان پناه بردم
خیابان خون بود
هوا گلوله بود
آسمان دود بود
و من گرم شدم
ذوب شدم
خون شدم
محو شدم
و در جویبار جاری شدم.


* خالو = دایی
*شل = فلج

سپیده ی آزادی

سپیده ی آزادی

رضا شمس


یاران این وطن هرگز وطن نشود

تا که آزادی در آن مستقر نشود

صد سال گذشت ز آغاز پیکار آزادی

لیکن وطن اسیر دد و دیو نشود...

هر گوشه ی این خاک نشانی ز خون

دارد بسی به سینه و لیک، مقهور نشود

از قطره قطره ی خون جوانان وطن

رویید لاله زار و بهار زنجیر نشود

بر خاک افتند بسی در صحنه ی نبرد

تا پرچم شرف هرگز فتاده نشود

قلب تپنده ی آزادی کنون بنگر

گر شرحه شرحه است حاشا، خاموش نشود

یاد یلان ، آن گردان پر فروغ و دشمن شکن

تا این وطن بجاست هرگز فراموش نشود

هر گوشه ی گیتی که بنگری رزمی گران بپاست

تا محو شیخکان دون این رزم ، پایان نشود

دل داده به راه آزادی ، آموخته رسم وفا

شیر ژیان از عو عو سگان هراسان نشود

اندر میان سندان ارتجاع و پتک استعمار

فولاد گشته عزمتان و هرگز شکسته نشود

آرش کشید کمان و رها شد تیر او

این تیر در ره است و یقینا هدر نشود

جزم است عزم مام وطن در آخرین نبرد

دشمن گریزد و لرزد از این پریشانتر نشود

فردا دمد سپیده ی آزادی همچو مهر

گردن فراز و شاد ، خورشید پنهان نشود.


پاییز 84

حماقت

خفاشان شب را ابدی پندارند

و در حماقتی مفرط

ابدیت شب را به سرور نشسته اند

خورشید در آنسوی افق

پوزخندی به لب

در کمینگاه

بر حماقت آنان می خندد. پاییز 84

رضا شمس

نوروزانه


نوروزانه

هرگز نخواهم گریست
در این دیار غریب
اشکهای این سالیان را
قطره
قطره
در آب انبار چشم خانه ام جمع می کنم
برای روزی که به میهن بازگردم
آنجا با ناخنها زمین را شخم خواهم زد
با مژه ها کلوخها را خورد خواهم کرد
زمین را آماده کاشت خواهم کرد
اشکهایم را رها خواهم کرد
و
جویباری خواهم شد
زمین را آبیاری خواهم کرد
در آن دانه ای خواهم کاشت
از دانه خمیری خواهم ساخت
با گرمای تنم نانی خواهم پخت
و به کودکی گرسنه خواهم داد
سپس
خنده هایم را با او تقسیم خواهم کرد
و به او خواهم گفت:
این است نوروزانه من به تو
اکنون بخند
او خواهد خندید
من شادی را
در خنده او خواهم یافت

و دیگر هرگز گریه نخواهم کرد


هرگز خشمگین نخواهم شد
در این دیار خشماگین
خشم این سالیان را
خوشه
خوشه
در نهان خانه سینه ام انبار می کنم
برای روزی که به مصاف بروم
آنجا خشمم را رها خواهم کرد
از آن نارنجکی خواهم ساخت
در دست رزمنده ای قرار خواهم داد
تا دلتنگی اش تسلی یابد
و زندگی دوباره معنا یابد
سپس
دینامیتی خواهم شد
پای دیوار زندانی خواهم نشست
و منفجر خواهم شد
دست زندانی را خواهم گرفت
آزادی ام را با او تقسیم خواهم کرد

و به او خواهم گفت
این است نوروزانه من به تو
تو آزاد بمان
تا من آزادی را احساس کنم
او آزاد خواهد شد
و من دیگر هرگز خشمگین نخواهم شد

رضا شمس

سوگواره

سوگواره

آی دستانتان همه در خون

برق گلوله ی سربیتان را

شراره ی کدامین سینه شکافت

گرمای کدامین قلب

گلوله تان را ذوب کرد

وساطورتان را ای نامردمان

تیزآ ب خون آلود کدامین فرق تیزاند

شرم از شمایان شرمسار بادا

که چنگیز را قصا بیتان روسفید کرد.


هان!


در آسمان شهر خوا ب آلود و وهم دمساز

جای کدام ستاره امشب خا لیست؟

باد صبا وزیده در بستر سحر

در صبحگاه پر طرا وت شیراز

از بام کدام سلول عادل آباد عطر بهاررا بشانه میکشد

عطر گورهای جمعی ،

در تپه های آکبر آباد و شیخ علی چوپان* را

کدامین نسیم بر خواهد چید

و به خانه خواهد آورد؟

آهای نسیم !؟

برای تازه عروس حمید** از کدامین گور جمعی

قندیل نور به ا رمغان آ ورده ای

میشنوی یا نه آیا ؟

برق پریده ی چشمان نازنین*** را

اخگر کدامین ستاره نور پاشان خواهد کرد؟


آی نیش هاتان همه در خون

دست کدامیک ا ز شما

ستارگان شهر من را در خاک پنهان میکند؟

دست پلید کدام یکی تان

بر پشت نجیب ستارگان آسمان بلند شهرمن شلاق میکوبد

ساطورهاتان همه خون آلو

عطر شقایقهای خفته در گورهای جمعی را

چگونه ا ز فضا بر خواهید گرفت

ا ز با ل نسیم نام کدامین ستاره را خواهید چید

و باد صبا را در کدامین سلول زندانی خواهید کرد؟

شرمسار از شمایان شرم،

عرق شرم سرد را

در صبحگاه بهاران

از چهره ی سبزه

چگونه ساطور خواهید کرد.

مرداد 78 رضا شمس

* دو روستا در حومه ی شیراز

** دانشجویی که سال 63 در فردای شب عروسی دستگیر شد و در 67 جان باخت.

دختر خردسال یکی***نا از جاباختگان

مرا رها نمی کند

مرا به خود وا نمی نهد
مرا ز خود رها نمیکند
پریشانحالی دخترک تن فروش
هنگامی که با دلهره
دستگیره را می چرخاند
برای رفتن به نا کجا آبادی
که شاید آخرین سفرش باشد

مرا به خود وا نمی گزارد
مرا رها نمی کند
تصویر موحش شبهای خلوت سلول
آنگاه که سایه ای هیولاوار
بر درب سلول دخترک آفتاب
پنجه می کوبد
تا درنگی دیگر
عصمتی پایمال خواهد شد
در پناهنگاه خامش دهلیز
ضجه ای و شکستنی در خود
غریوی که شاید آخرین
صدای زندگی باشد

مرا به خود وا نمی گزارد
مرا رها نمی کند
هنگامی که مردی
تنگ غروب
خورجینی از عرق شرم را
به شانه می کشد
دستان خالی اش را
با آبرویش می شوید
با گردنی خمیده بر در ظاهر می شود
و چشمش را از نگاه کودکی منتظر می دزدد
نگاهی که شاید
آخرین نگاه کودکی گرسنه باشد

مرا به خود نمی گزارد
مرا به خود رها نمی کند
حتی به گاه شادی
آنگاه که نسیم بهاری
در این سوی جهان
لبهای مهربان سرخگونش را
بر گونه های تفتیده ام
می ساید
و عطر تربناک هستی
را بر قامتم می بارد

لبهای خشکیده ی من
لطافت نسیم را
باور نمی کند
شاید که از آنسوی زمین می آید
و لطافتش را ازلبان
دختری تن فروش
چیده باشد
احساس من عطر نسیم را
حس نمی کند
شاید که عطر زندگی را
از پژمردگی دختران دهلیز
دزدیده باشد

شاید که...
دهم ژانویه 200
6

بخند

بخند

لبخند بزن
آنقدر که بر لبانت غنچه روید
بگذار با خنده غنچه های یخ بسته بشکفند
بگذار تا گلبرهای سرخ لاله
بر لبانت لانه کنند
من دوست دارم گلبرگها را از لبانت بچینم.

شاد باش
شادمانه بزی
آنقدر که با شادی ات ماتم بمیرد
بگذار با شادی زندگی جوانه زند
من دوست دارم جوانه ها را ببویم

Free Website Counter
Counter