Wednesday, April 27, 2011

مرا رها نمی کند

مرا به خود وا نمی نهد
مرا ز خود رها نمیکند
پریشانحالی دخترک تن فروش
هنگامی که با دلهره
دستگیره را می چرخاند
برای رفتن به نا کجا آبادی
که شاید آخرین سفرش باشد

مرا به خود وا نمی گزارد
مرا رها نمی کند
تصویر موحش شبهای خلوت سلول
آنگاه که سایه ای هیولاوار
بر درب سلول دخترک آفتاب
پنجه می کوبد
تا درنگی دیگر
عصمتی پایمال خواهد شد
در پناهنگاه خامش دهلیز
ضجه ای و شکستنی در خود
غریوی که شاید آخرین
صدای زندگی باشد

مرا به خود وا نمی گزارد
مرا رها نمی کند
هنگامی که مردی
تنگ غروب
خورجینی از عرق شرم را
به شانه می کشد
دستان خالی اش را
با آبرویش می شوید
با گردنی خمیده بر در ظاهر می شود
و چشمش را از نگاه کودکی منتظر می دزدد
نگاهی که شاید
آخرین نگاه کودکی گرسنه باشد

مرا به خود نمی گزارد
مرا به خود رها نمی کند
حتی به گاه شادی
آنگاه که نسیم بهاری
در این سوی جهان
لبهای مهربان سرخگونش را
بر گونه های تفتیده ام
می ساید
و عطر تربناک هستی
را بر قامتم می بارد

لبهای خشکیده ی من
لطافت نسیم را
باور نمی کند
شاید که از آنسوی زمین می آید
و لطافتش را ازلبان
دختری تن فروش
چیده باشد
احساس من عطر نسیم را
حس نمی کند
شاید که عطر زندگی را
از پژمردگی دختران دهلیز
دزدیده باشد

شاید که...
دهم ژانویه 200
6

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Website Counter
Counter