Saturday, November 20, 2010

زخم



سرزمین

دردهای گران

دشتهای خشک

وصحراهای بی کران

سرزمین

رنجهای فراوان

زخمهای کشنده

و زندانهای مخوف

براستخوانهای

دوزخیان زمین

سرزمین دوزخی

دوزخی به سوی جهنم

زیر سایه ی خدا

سر زمین

ضجه های هراس آور

دختران باکره ات را چه هنگام

به مسلخگاه عشق می برند؟

پسرکان بی گناهت را

به رسم غلامی

چه هنگام بر سفره رنگین بزم این خوکچگان فربه


به تخت تجاوز می نشانند؟


به هنگام اذان شب چه کسانی یا حسین گویان


جوانان دنشجویت را از پشت بام به خیابان می اندازند


و سنگ فرش خیابانهایت را


چه کسانی با خون عشاق رنگین می کنند؟


این حرامیان فربه


از کدامین گورستان


عزای ما را به بزم نشسته اند!!!





باران


این هم یک شعر قدیمی که توی دستنوشته ها پیدا کردم

اندک اندک باد میراند بسوی دشت تشنه

ابرهای آب افشر

قطره ی باران که خواهد مرد

در آغوش عطشناک و گدازان وسیع دشت


اندکی آنسوترک مردی

دستها را سایبان دیدها کرده

بسوی ابرها دارد نظر

دختری چشمان خود را می شوید در اشک

مادری لالای سوز افشان خود را

می نشاند روی یال باد


خشکسالی می نشاند

گرد غم بر قلب دهقان

مرد خسته

دستهای پینه بسته در تلاش و رنج

می فرازد

بر کبود آبی دریا


آب می خواهند

شایدش یک قطره ی باران

از فراخ آسمان بارد به روی دشت

شایدش اندک نمی باران

زندگی را باز آرد به سوی دشت


نرم، نرمک

زایش باران

درد جان افزای می کارد به جان ابر

درد زایش

اخم می پاشد به هر سو سخت

ابر می غرد

و می گرید به روی دشت

ضرب می گیرد به روی پشت بامهای گلین و خشک

شر شر باران

و می شوید به آهنگی خوش و سرکش

شانه های کلبه را از غم

دشت می رقصد به آهنگ تربناک نسیم باد

و می دوزد حریری سبز

بر تن صحرا

زندگی آواز می خواند به رقص دختر صحرا

و می شوید غم از دلها

مرد دهقان بیل بر دوش

می شتابد سوی سبزه ی صحرا

مادری لا لای می خواند

که آری زندگی زیباست

آری

زندگی زیباست

زمستان 1370

Free Website Counter
Counter