Wednesday, April 27, 2011

کودکی


   به کودکان گرسنه میهنم که نگا ههای معصومشان استخوانم را میسوزاند
و به بی پنا هی مادران مقاومشان
کودکی
رضا شمس


زاده شدم
در صبحگاهی غمین
سحرگاهی که آسمان ستاره نداشت
دستهای مادرم پینه بسته بود
پدرم پشتش شکسته بود
برادرم به اجباری رفته بود
خواهرم سیاهپوش بود
در غم از دست رفته ای
و من چنان نوزاد بیچاره ای
در میان انبوه رنج ابدی




دامان مادرم را چنگ زدم
در چشمهایش که گرد غم پوشانده بود
خیره شدم
آرزویی پنهان در چشمانم خیمه زده بود
از او خواستم
از او خواهش کردم
مرا به جایگاهم برگرداند
و دلهره زیستن را در وجودم بخواباند
مادرم با اشک رویم را شست
به لبم بوسه زد
دستهای پینه بسته اش دور من حلقه شد
و به من گفت:
{ عزیزکم دنیای تو همین است
در رحم من دیگر برایت جایی نیست
این جبر طبیعت است
کاش میتوانستم در خانه
برایت جایگاهی گرم بسازم
کاش میتوانستم
یک در چوبی بخرم ،
آنرا در چارچوب در اتاق بگذارم
تا سوز سرما که از لای پرده تو می آید
پوست نازنینت را نسوزاند.}




راه افتادم ، در غروبی غمگین
شبی که آسمان ستاره نداشت
پوستم به تنم چسبیده بود
چشمم به حدقه نشسته بود
فشار خونم پایین بود
مادرم مرده بود
پدرم قدش خمیده بود
خواهرم دلشکسته بود
گرده ی خالویم * از نوازش مسموم شلاق
چرکین بود
برادرم از اجباری بر نگشته بود
خاله ام سکته کرده بود
وشل* شده بود
اطاقش بو میداد
بوی بد مشمئز کننده ای
و من کودکی ناتوان
افتان افتان
خیزان خیزان
دوش می کشیدم میراث دردآلود قبیله ای




خودم را به قبرستان رساندم
دامن خاک را چنگ زدم
در چشمان مادرم خیره شدم
او را در آغوش کشیدم
از او خواستم
از او تمنا کردم
مرا با خود ببرد
و وسوسه ماندن را در درونم بکشد
مادرم قلبش را از سینه در آورد
خون آن را به صورتم پاشاند
روی زردم را سرخ کرد
و به من گفت:
{ دلبندکم ، جایگاه تو همان جا است
در قبر من برایت جایی نیست
این قهر طبیعت است
کاش میتوانستم از خاک قبرم
برایت خانه ای بسازم
و از پوست تنم
برایت کفشی بدوزم
تا وقتی راه میروی
انگشتان نازکت
خون آلود نشود .}




به مدرسه رفتم ، در سپیده دمی خونین
بامدادی که خورشید گرما نداشت
دستکش نداشتم
دستانم سرد بود
کفش نداشتم
پاهایم یخ زده بود
خسته بودم
مدرسه ام دور بود
افتاده بودم
کوچه ها یخبندان بود
گلوله در هوا می چرخید
تظاهرات بود
چشم ها گریه می کردند
جنازه بود
پایم سرخگون بود
خون گرم جنازه بود
معلم سر کلاس نبود
به گمانم به تظاهرات رفته بود
و من کودک لرزان وحشتزده ای
شاهد مرگ مردمان قبیله ای




دامن مدیر مدرسه را چنگ زدم
به چشمهایش خیره شدم
از او خواستم
به او التماس کردم
مرا از درد برهاند
و جوشش درونم را بیارامد
ترکه را برداشت
گچ را برداشت
تخته سیاه را پاک کرد
و گفت:
{ بچه ها خوب گوش کنید
معلمتان دیر آمده
من به شما درس میدهم
درس اول ؛
آ مثل آریامهر
مثل آخوند
مثل آجان
ب مثل بمب
پ مثل پاسدار
م مثل ملا
ت مثل ترکه }




پای تخته رفتم با دستان لرزان
نوشتم :
{ آ مثل آزادی
مثل آب
مثل آبادی
ب مثل بهار
پ مثل پدر
م مثل مادر
ت مثل ترانه }
مدیر خشمگین شد
مرا زیر بغل زد
از زمین بلند کرد
به دفتر مدرسه برد
ترکه را بلند کرد
به کف دستم زد
و به من گفت :
{ پسر جان ، این حرفها مال تو نیست
مال بزرگتر از تو هم نیست
اگر یکبار دیگر این کار را تکرار کنی ترا از مدرسه بیرون میکنم
کاش میتوانستم این را توی کله پوکت فرو کنم .}
بعد نوک ترکه را روی کله پوکم کوبید
اما فرو نرفت.




من گریه کردم
از مدرسه فرار کردم
به خیابان پناه بردم
خیابان خون بود
هوا گلوله بود
آسمان دود بود
و من گرم شدم
ذوب شدم
خون شدم
محو شدم
و در جویبار جاری شدم.


* خالو = دایی
*شل = فلج

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Website Counter
Counter