Friday, July 28, 2023

به خاطر بسپار

هر لحظه
هر ساعت
هر روز
هر هفته
هر ماه
هر سال
سی صد و شصت و پنج روز
برگزیدن
و هر ثانیه انتخاب کردن
و ماندن.
و بدین سان زیستن
نه برای خود
نه برای به دست آوردن
نه برای منتفع شدن
نه!
که برای پرداختن.
اینگونه
زیستن برای دیگری:
پرداخت از زندگی خود
برای آنکه زیستن از او دریغ شده
پرداخت از جوانی
برای آنکه جوانی بماند
پرداخت از زیبایی
برای آنکه زیبایی بماند
و دادن خود زندگی
برای آنکه زندگی بماند.
و اینچنین ایستادن تا به آخر
و هر روز و هر لحظه اینگونه برگزیدن
و ماندن:
سفت و سخت چون آهن
و نرم و لطیف چون گلبرگی ترد
در حال شکفتن
و اینگونه زیستن
و اینگونه رفتن
و اینگونه مردن
تنها برای عشق
و اینگونه در عشق
جاودانه شدن.
آنکه عشق را شناخت
آنکه دیگری را دریافت
آنکه یک روز اینگونه زیست
آنکه یک بار اینگونه بر گزید
بر دروازه شهری که اشرفش خوانند
بی اختیار
کلاه از سر برداشت
و خبردار ایستاد.
اگر از آن دروازه گذشتی
لختی درنگ کن
و به خاطر بسپار.
رضا شمس 10 July

Saturday, January 01, 2022

تو می توانی

غمگین که می شوی دلت را به غصه مسپار

چون گوشواره ای شرمگین

آن را به گوش دخترکی خیابانی

در کوچه ای غمگین

و خیابانی پر کین

 بسپار

بگذار قلبت آویزان باشد

بر گونه های زرد دختری خسته

شاید آرزویش باشد

روزی گونه هایش اندکی سرخی بگیرد 

 

بگذار کمی سرخ شود

نه از کبودی ضربه دست

یا شلاق شحنه-پاسداری سرمست

 

بگذار آنجا حائلی باشد

قلبت را آنجا آویزان نگه دار

 

عاصی که می شوی دلت را به نفرین نسپار

به دستهای چرکین کودک کار

به جیب های خالی پدری پرکار

به این سرزمین تبدار

بسپار

بگذار تنها نباشند

و با آن شب دراز

کن آنچه توانی کرد

 

بی تاب که می شوی دلت را به استیصال نسپار 

همیشه فردایی هست

که میتواند مثل امروز نباشد

تو میتوانی فردا را

 ناامروزش کنی.

 

دستهایت را به عاریه

در دستانی که می رزمند

و شب را می رمانند

بنه

و کن آنچه می توانی کرد

 

غم را ذوب

عصیان را تیز

استیصال را باروت 

و زیر پای این نامردمان بنه

تا منفجر شود

تا خاکستر شود

 

تو می توانی

کافیست که بخواهی

و پشت سرت را خوب ببینی

 

تو تنها نیستی

تو فرزند خلقی بزرگ هستی:

قطره ای از رودخانه ای بس گران

پران ز آبشارهای بالابلند و چرخان 

جاری در بر کوههای سربلند

دوان در کف دشتهای پر پهنا و پر گزند

و پر تپش

 در ثانیه های بیشمار زمان

رو به دریا روان

 

تو حتما می توانی

اگر آهنگ رودخانه را بشنوی

و رقص امواج را ببینی

و عطش دریا را حس کنی

 

رضا شمس 




 

Friday, January 04, 2019

قهرمانان


قهرمانان را در پس تاریک دستاری حلقوی سان
پشت پرده ای غبار آلود
یا زیر تاج سایه ای سنگین و دروغ آلود
در دوردستهای دور و وهم آلود تاریخ
در قصه های مسحور کننده و نشعه آور جای داده اند.

موجوداتی ماورایی و دست نیافتنی
بسان هیولاها،
پنهان در ناکجا آبادی نادیدنی
در دوردستها،
در انتهای افقی هذیانی که پندارها صف کشیده اند
و توهم حاکم است
جایی که وهم و خیال سکنی گزیده اند
و واقعیت زندگی مرده ای است در آخر پوسیدگی


اینگونه کرده اند
تا آرزوی قهرمانی را بکشند
و  قهرمانی را به آنسوی جهان
به سکونتگاه مردگان بفرستند
تا زندگان قهرمانی را فراموش کنند  
تا کسی به قهرمان شدن نیندیشد
و در پی شناخت قهرمانان امروزی نگردد.

آنها میخواهند ضد قهرمان هایشان را را به ما قالب کنند
آنها نمی خواهند ما بدانیم که:
در درون هر انسانی یک قهرمان خفته است
کافیست که بیدارش کنیم
هر کسی می تواند قهرمان زمان خودش باشد
قهرمان آنی است که نفع جمع را
بر نفع خودش برتری می دهد
او برای احقاق حق مردمش
به خیابان، به زندان، و شکنجه گاه می رود
او حاضر است برای سیر کردن کودک گرسنه ای
برزمگاه برود و در صورت لزوم بمیرد
او قهرمان است
و چه بسیارانند
قهرمانان.

رضا شمس  دی 96

Thursday, March 29, 2018

به قیام آفرینان شجاع که جهانی را به تحسین واداشته اند.

احساس خوب بودن
در لحظه های رَستن
با چشم خویش دیدن
خلقی بپا خاستن

احساس شاد بودن
در تار و پود رفتن
در کوچه و خیابان 
همراه و یار بودن

احساس خوب رُستن
هنگامه ی شکفتن
در پیشگاه خلقی 
جانی دوباره یافتن

جَستن هماره جَستن
رفتن همیاره رفتن
تا آخر رهایی
تا صبح روشنایی
بی بیم جان سپردن

Top of Form


به قیام آفرینان دی

بنگر که چسان شراره سر زد ز ماه دی

بهار رقصید و خندید و دویدش زپی    

گفتا  که خفته بودم لیک شنیدم پیام شما

بیتاب و پرشتاب گشته ام ازقیام شما

 شادا که ز سردی و غمها در آوردم دمار

از دی گذشتم و دویدم به گرمی بهار

من فصل انقلاب و شکوفه ام و زندگی

بشکن منبر این جرثومه ی دلمردگی

وقت است تا کنی گور این پلیدان گول

آن نوکران عبا و این چاکران پول

ایران که بهارش شده زمهریر سالیان

بخت بلند و بهارش کنون میشود عیان

بر دوش و مشت تو آیم به این سرا

اکنون که تو بهاری و من ستایم ترا








Friday, January 15, 2016

حسرت

 درپیچ و تاب خلوت این لحظه های پر شتاب
در قطره قطره های روشن باران نو بهار
در بوی مست نو گل بشکفته در حصار
اینک ترا نشسته ام در انتظار

درجوش چشمه های پر آب کوی تو
در سر سرای رنگی آن موی تو
چون بلبلی که نشسته به شاخ باغ
بگذار تا شانه زنم به موی تو

چون ابرهای هم آغوش آسمان
در چشم آن درانتها ستارگان
زارم  ز نی چوپان این دیار
 بارم به چشم خویش
به چمن زار این دیار

در جعد جعد مشکی زلفان تو
در چین چین هیکل مشکین تو
در شکن شکن قامت بالای تو
باز آ، منم در عطش بوی تو

اینک ببار چون لعل تا ببازمت
در چشم خویش چو جویبار ببارمت
رفتن همیشه رفتن و نماندن براه
 درهر درنگ رسیدن به آن سرا
باشد که رسم تو ماند به روزگار
در حسرت دلدادگان کوی تو براه

دی 94                        رضا شمس


  

Tuesday, December 30, 2014

شیران شکار گاهیست این سرزمین



شاهرگها
به هنگام مرگ
داغی کویر را به عاریت برده اند
 صحراهای تفتیده را سوزانده اند
و حیات را
به گروگان برده اند
چه دار آبادیست این سرزمین

اندر کجای این جهان
 اینگونه پروارکنند
انسانخوار زشت پیر
این چه جنایتیست
این چه شناعتیست
از بار این عفن                                                                 
کتف زمین شکست
 انسانخواره جایگاهیست این سرزمین

آنها که میبرند و میکشند
آنها که می خرند و می خورند
 آنها که می زنند و می برند
تاریخ را نخوانده اند
فردا را ندیده اند
در منجلاب خویش
چون خوک خفته اند
چه خوکچه بازاریست این سرزمین

آهنگ خویش زنند
برهرچه کیش زنند
بر خلق و مردمان
تزویرو کین زنند
یک کس به زور وزر
یک کس به دین خود
تخدیرو گول  کنند
چه گولواره میدانیست این سرزمین

ای سفلگان پست
ای شحنه گان مست
ای روبهان پیر
کفتارهای پلید
این سرزمین ماست
اینجا کنام رستم
 آرش و سهرابهاست
کامگاه مزدک و مانی
پند گاه زدتشتهاست
شیری چنان سرکش
در بند نه!!
اندر کمین گله کفتارهاست
شیران شکار گاهیست این سرزمین

هشتم آذر نودوسه


 























Sunday, April 29, 2012

خورشید ما هم در میاد

تویکی از همین شبا
همین شبای پربلا
که تاره و سیاه سیا
خوب میدونم، مطمئنم
خورشید ما هم در میا


دوباره روز بیدار میشه
آفتاب با ماه همخواب میشه
تو کوچه های شبزده
تو دشتای کپک زده
گل اقاقی در میا
تو باغچه ی مادر بزرگ
طبق طبق
غنچه ی شادی در میا

مادر بزرگ داد میزنه
از شادی فریاد می زنه
تو سبدش نقل و نبات
بین همه پخش می کنه
می چرخه توی کوچه ها
داد میزنه ای بچه ها
شادی کنین ، کف بزنین
بهار میا بهار میا
نوروز و سبزه زار میا

آی دخترا، معلما
آی پسرا، کارگرا
آی جوونای جنوب شهر
کارتن خوابای در بدر
خشمتونو مشتش کنین
دردو فراموشش کنین
غصه وغم هرچی دارین
توی یه مشت پتکش کنین
تو فرق این شب بکوبین
خورشید خانم توی افق
منتظره که در بیا
خوب ببینید نگاه کنید
چشماتونو خوب وا کنید
راه باز کنید که در بیا
راه باز کنید که در بیا

یهار میا د، بهار میاد
لاله و سبزه زار میاد
خوب میدونم، مطمئنم
خورشید ما هم در میاد
خوب ببینید نگاش کنید
منتظره که در بیاد
منتظره که در بیاد


15
مارس 2007 رضا شمس

Free Website Counter
Counter