Saturday, November 20, 2010

باران


این هم یک شعر قدیمی که توی دستنوشته ها پیدا کردم

اندک اندک باد میراند بسوی دشت تشنه

ابرهای آب افشر

قطره ی باران که خواهد مرد

در آغوش عطشناک و گدازان وسیع دشت


اندکی آنسوترک مردی

دستها را سایبان دیدها کرده

بسوی ابرها دارد نظر

دختری چشمان خود را می شوید در اشک

مادری لالای سوز افشان خود را

می نشاند روی یال باد


خشکسالی می نشاند

گرد غم بر قلب دهقان

مرد خسته

دستهای پینه بسته در تلاش و رنج

می فرازد

بر کبود آبی دریا


آب می خواهند

شایدش یک قطره ی باران

از فراخ آسمان بارد به روی دشت

شایدش اندک نمی باران

زندگی را باز آرد به سوی دشت


نرم، نرمک

زایش باران

درد جان افزای می کارد به جان ابر

درد زایش

اخم می پاشد به هر سو سخت

ابر می غرد

و می گرید به روی دشت

ضرب می گیرد به روی پشت بامهای گلین و خشک

شر شر باران

و می شوید به آهنگی خوش و سرکش

شانه های کلبه را از غم

دشت می رقصد به آهنگ تربناک نسیم باد

و می دوزد حریری سبز

بر تن صحرا

زندگی آواز می خواند به رقص دختر صحرا

و می شوید غم از دلها

مرد دهقان بیل بر دوش

می شتابد سوی سبزه ی صحرا

مادری لا لای می خواند

که آری زندگی زیباست

آری

زندگی زیباست

زمستان 1370

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Website Counter
Counter