Friday, February 17, 2006

داستان/یک با یک میشود بی نهایت


یک با یک می شود بی نهایت


شب قبلش محمد آقا را برای آخرین بار قبل از آن حادثه شوم دیده بودم . مثل همیشه خندان بود. این هم از آن خصوصیات غریب او بود، میتوانست سنگین ترین غمها را در چشم وعمیقترین زخمها را در قلبش نگه دارد و خم به ابرو نیاورد. میتوانست تمامی درد را در درونش زندانی ولی همچنان خنده را روی لبانش بکارد. از آدم جا افتاده و سرد و گرم چشیده ای چون او انتظاری هم جز این نبود. بقول خودش در آن روزها غم بسیار بود و شادی اکثیری دست نیافتنی ، چه حاجت که درد را فغان و غم را آه کند و تخم مصیبت را بکارد. مصیبتی که جلاد در آن سالها می کاشت تا زندگی را به عزا بنشاند و شادی را به گورستان بفرستد.
به دلیل داشتن چنین خصوصیاتی فروشگاه او پاتق جوانهای محل بود. اگر دنبال کسی بودی یا آنجا پیدایش می کردی و یا حداقل رد پایی از او می یافتی . او یک تنه سنگ صبور و راز دار اهالی محل شده بود، هر کس غمی داشت با او تقسیم می کرد وهر کس دنبال فراغ بالی می گشت می دانست کجا باید برود. داشتن چنین موقعیتی باعث شده بود که از طرق مختلف زیر فشار حزب اللهیها قرار بگیرد. سهمیه ی پخش اجناس کوپنی را از او گرفتند تا شاید او را ورشکست کنند، اما نتیجه اش معکوس شد. آخوند محل مرتب روی منبر و آشکار و نهان بر علیه او جو سازی میکرد، او را فاسد ، بی دین و منافق می نامید اما محبوبیت او بیشتر می شد. هر چه بیشتر نسبتهای زشت به او می دادند و اتهامات عجیب و غریب به او میزدند، اعتماد مردم به او بیشتر می شد.
محمد آقا کوه محله ی ما بود، اسطوره بود و هیچ دروغ و دغل و نامردمی و غم و غصه ای نمی توانست او را در هم بشکند.

*********************

نسیمی که از دوردست بر شهر می وزد، گرمای طاقت فرسای مرداد ماه را از پشت بامها جارو میکند ، گرد و غبار به جا مانده از یک روز شلوغ را از شانه ی خیابانها و کوچه ها می روبد و با چرخش مداوم در لابلای درختان سرو،نارنج و بیدهای مجنون، شاخه ها را به رقص وا می دارد.
این نسیم که به نسیم شیرازی مشهور است معمولا پس از غروب آفتاب می وزد و بر هوای سنگین و دم کرده ی روزهای بلند تابستان می تازد تا آن را تار و مار کند. شهر دو باره پر جنب و جوش و سرزنده می شود. کوچه ها دو باره مهمان سر و صدای بچه هایی که توپ بدست از خانه ها بیرون می جهند می شوند و پارکها از حضور جمعیت ورم میکنند. گویی دو باره زندگی نفس می کشد و به جنگ جلاد و گشتیها ی گونا گونش که تخم غم در شهر می کارند می رود. جای خالی بسیاری از بچه های شهر اما در کو چه ها و پارکها کاملا محسوس است. از خرداد ماه تا کنون آنقدر از دل شهر خون چکیده که آسمان غروبش سرخگون و نسیمش بوی خون می دهد.
نمی دانم چراغروبهای شیراز با همه ی دلپذیریش برای من دلگیرکننده بود. گویی غمی سنگین در خودش پنهان داشت که مرا در خود فرو می برد.
هنوز چند هفته ای به مهرماه و باز شدن مدارس مانده بود. من که با دو تک ماده کلاس سوم دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم مجبور نبودم در امتحانات شهریور شرکت کنم، هر چند که در آن سال سیاه شصت، همه چیز به هم ریخته بود و اصلا معلوم نبود که آیا امتحانی در کار خواهد بود یا نه ؟ حتی معلوم نبود که در مهر ماه مدارس بازخواهند شد یا اینکه به سرنوشت دانشگاهها، یعنی تعطیلی دچار خواهند شد. گویی در آن ماههای گرم تابستان فقط کشتار بود که برای حاکمان تازه بیشترین جاذبه را داشت و برای انجام آن حتی نیاز به هیچ بهانه ای هم نبود. آنها برای مرعوب کردن مردم و پراکندن تخم یاس و تسلیم بایستی هر روز صدها نفر را قصابی می کردند و بعد با افتخار وآب و تاب آن را از رسانه هایشان اعلام میکردند. برای آنها اصلا مهم نبود چه کسی را می کشند، اصل ماشین کشتار بود که با ید با خون می چرخید، بقول خودشان هرکس که او را می کشتند و به زعم آنان بی گناه بود چیزی از دست نمیداد و به بهشت می رفت. با چنین منطقی بود که مثل هیولا بر شهر سایه انداختند و هر جنبنده ای را درو می کردند.

با قد مهای سنگین کوچه ها را طی می کنم باید سری به محمد آقا بزنم . آدم دلش که می گیرد باید سراغ او برود. به فروشگاه می رسم اما بسته است. با خود می گویم خدایا دیگر نه!
این دفعه دیگر چه اتفاقی افتاده؟ با دلهره و دست خالی راه رفته را باز می گردم. به میدان محل که می رسم حسن سگ کش را می بینم که به دیوار تکیه داده و پکر است، هر چند او دیگر سگها را نمی کشد و دیوارها که او با خیز برداشتن در میدان محل روی آنها می جهید وبا قدمهای چابکش تا چندین متر، با پا بالا میرفت از شر پا های او راحت شده اند اما این اسم همچنان روی او مانده است. شیطنتهای او و قیل و قالش هم چنان پا بر جا اما آمیخته با نوعی وقار و جدیتی وصف ناپذیر است. پس از مسعود که اولین قربانی خرداد ماه بود خلق و خویش کاملا عوض شده و در تب وتابی گدازان می سوزد. مسعود در نبودنش تمام فضای محله را اشغال کرده وهر کجا که می روی و هرکه را که می بینی او در آنجا و در آنکس حضور دارد. گویی همه ی محله یکباره تبدیل به مسعود شده است. شاید به همین دلیل است که خیلیها تلاش دارند خود را به اومنتسب کنند .
همین چند هفته پیش بود که بین یکی از بچه های محل و دیگران بر سر اینکه آیا مسعود آرمانی بوده یا مجاهد ، بحث در گرفته بود. عباس که آرمانی بود اسرار داشت تا به دیگران ثابت کند که مسعود آرمانی بوده، دلیلش هم این بود که او نشریه ی آرمان را می خوانده است. اما همه می دانستند که مسعود مجاهد بود، پاسدارها شب به خانه اش حمله کردند و تخت خوابش را به رگبار بستند، بعد هم که تخت خواب سوراخ سوراخ وآبکش شده را چک کردند و آن راخالی یافتند در بدر دنباش بودند تا بلاخره در نزدیکیهای تخت جمشید او را در اتوبوس گیر انداختند وهمان شب او را زیر شکنجه کشتند. شکنجه چیست!! مثل گرگ گرسنه تکه پاره اش کردند. نبودنش ابتدا همه ی محله را شوکه و غمناک کرد و بعد هم خشمی فروزنده را در دل بچه های محل کاشت که تا دنیا دنیاست بر جا خواهد ماند. این هم از شاهکارهای محمد آقا دایی مسعود بود که نگذاشت غم و اندوه بر محله حاکم شود. او خودش یک تنه به جنگ لشکر غم بر خاسته بود. حتی اجازه نداد خواهرش برای مسعود عزاداری کند، هرکس برای عزاپرسی به دیدن او میرفت و تسلیت می گفت خیلی جدی میگفت ما عزادار نیستیم. با این همه و با تمام تلاشهای محمد آقا اما، حسن پس از مسعود دیگر آن حسن قبلی نبود یعنی هیچکس دیگر آن کس قبلی نبود اما این تغییر بیشتر از همه در حسن محسوس بود. جنب و جوش و قیل و قالش که خصلت همیشه گی اش بود همچنان، حد اقل در جمع، سر جایش بود اما در خلوت در خودش فرو می رفت.
با خوشحالی به او نزدیک می شوم، با دیدن من یکباره چهره ای بشاش به خود میگیرد. این هم یکی دیگر از قراردادهای ننوشته ایست که رابطه ی بین بچه های محل را تنظیم می کند. باید در هر حال شاداب و سرزنده بود، ما حق نداریم افسرده شویم. هدف سرکوب عریان از بین بردن روحیه هاست پس تن دادن به غم و افسردگی یعنی تسلیم شدن به خواست دشمن. این درس را محمد آقا به ما آموخته بود.
حسن دستش را به سویم دراز می کند انگشتانش آنقدر بلند است که یک دور کامل دور دست من می چرخند. من که شیطنتم کمی گل کرده با طعنه می گویم: به به پکر آقا، بلا خره ما نمردیم و حسن آقا را هم ساکت و پکر دیدیم.
همراه با من می خندد: تو هم از دور فقط کلاغ ما را زاغ می زنی ناکس فضولباشی ولی کور خوندی. پکری چیه ؟ داشتم فکر میکردم. هنوز فرق پکر بودن و در فکر بودن رو نمیدونی . آخه مگه نمی دونی محمد آقا را بردن بیمارستان صد تختخوابی.
گویی با پتک به سرم کوبید ند.
- محمد آقا !؟ بیمارستان!؟ شوخی میکنی یا سر به سرم میذاری؟ همین دیشب من پیشش بودم خیلی سر حال بود که.
- منم دقیق نمی دونم. اما مثل اینکه سکته کرده.
- سکته !؟ محمد آقا!؟ حتما دروغه . میخوان روحیه ها را خراب کنند. محمد آقا کوه بود.
حسن با کج خلقی می گوید: خل بازی در نیار. منم میدونم که کوه بود ، برای همین هم تو فکر بودم. اما روحیه اش کوه بود قلبش که کوه نبود. شاید قلبش نتونسته آن کوه رو تحمل کنه.
- یعنی واقعا محمد آقا الآن تو مریض خونه است. آخه چطور ممکنه. من دیشب پیشش بودم. اگه قلبش هم ناراحتی داشت حد اقل باید یک علامتی ، چیزی از نا خوشی نشون میداد. از دیشب تا حالا چه اتفاقی میتونسته افتاده باشه که یک کوه رو از پا در بیاره؟
حسن که از سولات من کلافه شده در حالیکه نفس عمیقی میکشد با صدای پایین میگوید:خوب من هم تو همین فکر بودم دیگه.
سرم را میان دو دستم میگیرم و دو زانو به دیوار تکیه می زنم.
نمی دانم چه مدت در آن حال بودم، در پایان این حسن است که با دست روی شانه ام می کوبد: بسه دیگه. نمیخواد آبغوره بگیری. بلند شو، شانه هایت را هم بالا بگیر، حزب اللهیها ببینن خوشحال میشن.
سریع مانند یک سرباز از حسن اطاعت کرده خودم را جمع و جور میکنم. و با نگرانی می پرسم:
- خوب حسن فکر می کنی چی شده، نکنه اینبار بلایی سر ملیحه آورده باشن؟
- والا از این پست فطرتا هر چی بگی بر میاد. ولی من فکر نمیکنم حتی اعدام ملیحه محمد آقا را در هم بشکنه.
- آخه تنها فرزندش بود. خیلی ملیحه رو دوست داشت. مگه نشنیدی چند بار میگفت چون قبل از سی خرداد دستگیر شده، او نگران جان ملیحه نیست و اینطوری خودشو دلداری می داد.
حسن در حالیکه تلاش دارد نگرانی اش را بپوشاند، جواب می دهد: تو فکر میکنی مسعود رو دوست نداشت. مسعود رو هم خودش بزرگ کرده بود و مثل فرزندش بود. مسعود و ملیحه براش فرقی نداشتند. دیدی که چطور بدن مثله شده و سوراخ سوراخ مسعود را با دستای خودش در باغچه تو حیاط خونش زیر درخت نارنج به خاک سپرد. یادت می یاد بعدش در چند جمله سعی کرد به ما روحیه بده و گفت، اینها با اجازه ی دفن مسعود در قبرستان عمومی ندادن میخوان به خیال پلید شون ما را داغون و یاد مسعود را از دل ما پاک کنن اما ما او را اینجا به خاک می سپاریم تا همیشه با ما ودر کنار ما باشه. فکر می کنی خیلی آسونه آدم اینقدر روحیه اش رو بالا نگه داره؟ فکر می کنی اعدام ملیحه می تونه اونو در هم بشکنه؟ من می گم نه. با شناختی که من از محمد آقا دارم این چیزا اونو نمی شکنه.
حرفهای حسن صحنه های به خاک سپاری مسعود در خانه ی محمد آقا را دوباره برایم زنده می کند و نا خود آگاه به فکر این جمله ی مادرم می افتم. وقتی به او گفتم - پاسدارها اجازه ی دفن مسعود توی قبرستان عمومی را نمی دهند و میگویند باید امام جمعه اجازه بدهد، محمد آقا هم می گوید این خود امام جمعه است که اینکار را کرده وحالا میخواهد برای در هم شکستن او، او را پیش خودش بکشاند و او را تحقیر کند پس مسعود را توی حیاط ، کنار خودش به خاک میسپارد ولی حاضر نیست پیش امام جمعه برود و از قاتلش خواهش و تمنا کند- برای مدت طولانی بهت بر او سایه افکند و بعد با صدایی بغض آلود مثل یک نارنجک ترکید : وای بر ما !! اگر سنگها از خشم منفجر شوند بر آنان حرجی نیست. چنین ظلمی را یزید و معاویه نکردند که اینا ن می کنند. بعد هم به اطاق رفت تا بغضش را بیرون دهد که من پشت سرش رفتم و به او گفتم : محمد آقا گفته هیچکس نباید گریه کند. صدای گریه حزب اللهیها را شاد میکند. مادرم بغضش را فرو خورد ولی مرتب جمله ی وای بر ما!! را با یک حالت جگرسوز و عجیبی تکرار می کرد.
با خشم وناخودآگاه این جملات از گلویم بیرون می جهد: وای بر ما !! وای بر ما !! پس چی شده؟
حسن با تعجب نگاهم میکند: خوب حالا چرا داد میزنی . تحمل داشته باش.
- تحمل !تحمل! آخه چقدر تحمل ، چقدر؟ من همین الان میرم پیش محمد آقا.
زیر لب و به آرامی می گوید : آخه نمیذارن.
- به گور پدرشون میخندن نذارن. من میرم تا ببینم کی میخواد نذاره.
و به راه می افتم.
حسن دارد کم کم عصبانی میشود. در حالیکه مرا تعقیب می کند دستم را می گیرد.
- ببین، بچه بازی در نیار. محمد آقا تواطاق مراقبتهای ویژه است. دکترها نمی ذارن کسی ملاقاتش بره. میگن ملاقات براش ضرر داره. من خودم رفتم بیمارستان ، ولی نذاشتن وارد اطاق بشم. ساعتها پشت در ایستادم تا خسته شدم و بر گشتم. راهرو پر آدم بود خیلیها میخواستن برن تو ولی اجازه ی ورود به هیچکس نمیدادن، فهمیدی؟
- دکترها بی خود میکنن. میریم تو ولی اگه حالش خراب بود حرف نمی زنیم. حداقل می بینیمش.
حسن که گویا خودش هم برای دیدن محمد آقا دلش لک زده دستم را رها می کند، دستی به سرش می کشد و ادامه می دهد.
- تو فکر می کنی من کمتر از تو مشتاق دیدار او هستم؟ ولی آخه من و تو تنها که نیستیم. اگه ما رو راه بدن همه رو باید راه بدن. اونوقت میدونی چی میشه؟ باید یه محله رو راه بدن تو اطاق مراقبتهای ویژه. فکر می کنی این چه کمکی به محمد آقا می کنه؟ تو اینو میخوای، میخوای بیمارستان رو به هم بریزی؟ که چی بشه، ها ؟
کمی آرام می گیرم. حق با حسن است. اصلا باورم نمی شود که آدم شر و شوری مثل او اینقدر منطقی شده باشد. با وجود اینکه 5- 6 سال از من بزرگتر است ، در گذشته این من بودم که به خیال خودم منطقی بودم و وقتی شر و شورش از حد می گذشت سعی می کردم او را آرام کنم اما حالا کاملا بر عکس شده بود. به دیوار تکیه می زنم و نفس عمیقی می کشم.
- حق با توست ولی زبانم لال اگه بلایی سرش بیاد چی؟ فکر نمی کنی که این مهمه که بدونیم بالاخره چه چیزی اینقدر سنگین بوده که تونسته یک کوه رو از پا در بیاره. من دوست دارم اینو از دهن محمد آقا بشنوم.
حسن در حالیکه هوای مرده ی درون سینه اش را به بیرون پرتاب میکند ، پاسخ می دهد: حرفت قبول، ولی باید فعلا صبر کنیم.
حالا این من بودم که واقعا پکر شده بودم. دوباره تکیه به دیوار، به زانو می نشینم.
برای مدتی سکوت بین ما حاکم می شود. حسن که در تمام زندگی اش از سکوت بیزار بوده، پس از مدتی که نمیدانم چقدر بود سکوت را می شکند و با شیطنت و مثل کسی که مچ گیری کرده، در حالیکه کمک می کند تا بپا خیزم میگوید: حالا بگو ببینم چه کسی پکره؟
بعد دستش را روی شانه ام می گذارد، خنده اش را فرو می خورد و سعی می کند به من دلداری بدهد.
- اگه بخوای میتونیم با هم بریم بیمارستان ولی به یک شرط . باید شلوغ پلوغش نکنی، آبغوره هم نگیری. در شان محمد آقا نیست که ما خود مونو ببازیم. باید مثل او قوی باشیم، فهمیدی؟
در برابر منطق و روحیه ی او کاملا رام شده ام. انگار این محمد آقاست که مقابلم ایستاده. حسن آنقدر خوب درسها را یاد گرفته که به من احساس یک شاگرد تنبل بودن دست می دهد.
سرپا می ایستم، شانه ام را دوباره بالا می گیرم و با بی تابی می گویم: خوب چطوره بریم اونجا آنقدر با یستیم تا همسایه ها همه برن خونه هاشون، راهرو که خلوت شد، بریم تو؟ فکر کنم بعد از دوازده شب دانشجو های دانشکده ی پزشکی شیفت کشیک هستن. اگه خوش شانس با شیم و دکتر محمد امشب کشیک باشه، مشکل حله.
توی چشمهایم نگاه می کند.
- تو که میدونی من اهل التماس نیستم حتی اگه برای دیدن محمد آقا باشه.
- التماس چیه! دکتر محمد از خود مونه ، دانشجوی پزشکیست، هنوز لباس سیاه تنشه ، دو ماه نیست برادرش رو اعدام کردن.

****************************

نزدیک صبح است. دکتر محمد جلو و من و حسن پشت سرش به اطاق مراقبتهای ویژه نزدیک می شویم. راهرو تقریبا از جمعییت خالی شده است، فقط چند نفری در گوشه ای نشسته اند.
به درب اطاق مراقبتهای ویژه که می رسیم، محمد از ما میخواهد که بیرون منتظر باشیم و خودش وارد اطاق می شود.
من و حسن هر کدام در دو سوی در، به دیوار تکیه می زنیم. فضای راهرو بسیار سنگین است
و تحملش مشکل. چندین بار می خواهم چیزی بگویم و سنگینی انتظار را در هم بشکنم اما هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی آید. مثل اینکه کسی با مداد پاک کن اندوخته های ذهنم را پاک کرده است. بقول حسن حسابی پکر شده بودم. با صدای ساییده شدن پاشنه ی در بر کاشیهای راهرو و باز شدن در، هردو به سوی در می چرخیم طوری که چهره هامان رودر روی هم قرار می گیرد. محمد با روپوش سفید و لبخندی بر لب از در بیرون آید. حالا دیگر مطمئن هستم که میتوانم محمد آقا را ببینم اما این خوشبینی بیش از درنگی دوام نمی آورد. صدای محمد در گوشم طنین می اندازد" میتوانید بروید تو، ولی فقط یک نفر."
من وحسن مانند آدمی که با یک معمای بزرگ روبرو شده ، هر دو به محمد زل می زنیم. شادی چند ثانیه ایمان در یک آن تبدیل به یک معما شده است. محمد که تحمل چشمهای ما را ندارد سرش را زیر می اندازد و با عذر خواهی از ما دور می شود. پس از رفتن او چشمهای من و حسن در هم قفل می شود. برای مدتی همینطور به هم زل می زنیم. با لاخره حسن سکوت را می شکند و می گوید: تو برو تو.
حسابی جا می خورم، رفتن و نرفتن هر دو برایم سخت است. بی حرکت و مثل یک مجسمه همینطور به او زل می زنم. حسن اینبار دو دستش را روی شانه هایم می گذارد ، به چشمانم خیره شده و ادامه می دهد: بالاخره می ری تو یا نه؟
نا خود آگاه خودم را پس می کشم و با سماجت و با صدای نسبتا بلند پاسخ می دهم: نه! نه، تو برو تو.
حسن که ناتوانی مرا برای تصمیم گیری می بیند بیشتر از آن معطل نمانده و وارد می شود.
حالا باید دوباره با انتظار کشنده که مثل بختک رویم افتاده دست و پنجه نرم کنم. گاهی اوقات زمان معنای واقعی خودش را از دست میدهد تیک تیک ثانیه ها هرچند با همان توالی گذشته می زنند ولی فاصله ی بین آنان دیگر آن فاصله قبلی نیست. بین تیک تیک شان آنقدر فاصله می افتد که به یک خط تبدیل می شود،خطی ممتد و طولانی ، چنان که گویی زمان در امتداد آن ایستاده است.
بالاخره انتظار کشنده به پایان میرسد. حسن با حالی غریب از در بیرون می جهد. با دیدن او سر پا می ایستم اما او مانند تیری که از کمان رها شده بدون توجه به من از کنارم میگذرد. تعقیبش میکنم " حسن ، حسن " چی شد؟
اما او به من توجهی نمیکند. با سمجی به دنبالش می دوم . از در خروجی که بیرون میرود به او میرسم"حسن ، حسن" از پشت به پیرهنش چنگ می اندازم. سرش را بر میگرداند اما از رفتن باز نمی ایستد: حسن چرا اینطور شدی؟ کجا میری ، بگو ببینم چه خبر بود.
با لحنی سنگین جوابم میدهد: ولم کن ، ولم کن.
دامنش را رها نمیکنم: آخه لامصب از انتظار مردم. حالا هم که بیرون اومدی لال مونی گرفتی.
با عصبانیت سرم داد میکشد : اینجا نه ، اینجا نه.
همچنان راهش را ادامه میدهد و به سمت بید مجنونی که از سنگینی باران شا خه هایش خم شده می رود . تعقیبش می کنم ، به بید مجنون که میرسیم دیگر تقریبا با او گلاویز شده ام. میایستد، خودش را از چنگ من رها کرده به کنده ی بید مجنون تکیه می زند.
هر چند هوا کمی تاریک است و خطوط چهره اش پیدا نیست اما صدای پره های بینی اش که با هر دم و بازدمی ، باز و بسته می شوند به او هیبت یک شیر غران و بر افروخته را می دهد. چهره اش از پس غبار صبحگاهی چنان پر صلابت است که از من جرات شکستن سکوت و در من التهاب ناشی از انتظار را میکشد. مثل یک مجسمه جلولش ایستاده ام و در انتظار باز شدن لبهایش ثانیه شماری می کنم.
حسن پس از مرتب کردن نفسش با صدایی که گویی از ته چاه بالا می آید لب به سخن می گشاید.
- میدونی چه کار کردن؟
با بی تابی می گویم: اگه می دونستم که دنبال تو نمی دویدم.
رویش را از من می دزد و به شاخه های بید مجنون خیره می شود. بغض گلویش را گرفته اما نمی خواهد من صدای بغض آلودش را بشنوم. تازه می فهمم چرا مرا به زیر بید مجنون کشانده.
نفس عمیقی می کشد بغضش را فرو می خورد و لبهایش از هم باز می شوند اما صدایی شنیده نمی شود گویی بهت بر او سایه افکنده و قدرت تکلم را از او ربوده است. برای لحظاتی در خود غوطه ور می شود، از تعلل کردنش پیداست که برای بیان مقصودش دنبال کلمات مناسبی می گردد و چون آن کلمات را پیدا نمی کند هر بار که لب می گشاید صدا بر روی لبانش می میرد. چه زجری می کشد اما آنقدر نجیب و مغرور است که نمی خواهد کسی- حتی اگر من باشم- زجر کشید نش را احساس کند.
من همه چشم و به لبهایش دوخته شده ام، قلبم با هر جنبشی که او به لبهایش می دهد به تپش و نفسهایم همراه با لبان او به شماره می افت
گویی کلمات مناسب را پیدا نمیکند، وقتی از جستجوی بی نتیجه خسته می شود با شرمی شرزه و صدایی درهم شکسته که به سختی از گلویش بالا می آید زار میزند
بیشرفها به ملیحه قبل از اعدام تجاوز کردن و صبح پاسداری که آن کار را کرده برای محمد آقا شیرینی برده جلو مغازه. محمد آقا هم در جا سکته کرده. وای !!! پستی را می بینی ، وقاحت را می بینی

چقدر کلمات عاجزند. چقدر زبان قاصر است. کاش می شد کلماتی یافت تا احساس آدم را بیان کنند. چقدر خوش شانس بودند آنان که با گشتاپوی هیتلر می جنگیدند، چقدر خوشبخت بودند آنان که به کوره های آدمسوزی آنها ریخته می شد ند، حد اقل دشمنشان اینقدر وقیح نبود، اگر جانی بود، اگر می کشت، اگر می سوزاند حد اقل مثل اینها پستی، پلشتی و وقاحت مطلق نبود. پس چه شکوهی دارد، چه عظمتی دارد انسانی که با اینان به جنگ بر میخیزد.
سرم دارد می ترکد، دنبال کلمه ای می گردم که به حسن پا سخی داده باشم اما هر چه گشتم نیافتم که نیافتم و هنوز هم که هنوز است نیافته ام. مثل آدمی که ضربه ای سنگین به سرش خورده باشد گیج شده و قادر به هیچگونه عکس العملی نبودم.
باز چون همیشه این حسن است که محکم بازویم را می گیرد و با تحکم و صلابتی غریب به من نهیب می زند: بریم، سرت را هم بالا بگیر.
مثل کسی که در خواب سنگین فرو رفته باشد و سطل آب سردی برویش ریخته باشند از جا می پرم و ناخودگاه و بی اختیار می پرسم : به کجا؟
این بار حسن اصلا مکث نمی کند : تو را نمی دانم . اما خودم می دانم به کجا
و پس از آن من دیگر هرگز حسن را ندیدم
پانزده فوریه دو هزارو شش رضا شمس

































0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Website Counter
Counter