حکایت/ سیاست به شیوه ی آخوندی
گویند در دهی دهقانی عیالوار و بس نادار همی زیستی. یک الاغ داشتی و یک گاو و یک چند ازماکیان و چارپااز ناداری زیستن را طاقت فرسا وفرزندان را در حال نزار همی یافتی. روزی بیاندیشد که این ادبار را چاره کندیو به سوی ملای ده روان همی شدی.شیخ را بدید سجاده گشاده و به عبادت همت گذارده و ذکر همی کندی. مردنادار شیخ را همی گفتی که ای شیخ:یک گاو و الاغ و تنی چند از ماکیان همی دارم ویک اطاق که با پنج فرزند و عیال در آن بیارمی. جایم تنگ و روزی ام تنگتر ، خوراک فرزندانم ناچیز ،وقوت خود و عیالم ناچیزتر، پیش تو رهسپار گشتمی،دستوری فرما تا آن کنم شاید که زیستن بر من آسان گردد . شیخ او را بگفت از فردا الاغ را به داخل اطاق همی منزل ده و روز پس از آن گاو را و پستر از آن ماکیان و ....هر آنچه داری .مرد متحیر بماند و گفت ای شیخ اکنون نیز جایمان تنگ است ،چگونه آن کنم که تو گویی؟شیخ روی در هم کشیده و بفرمود که او عالم به نا پیداست و مرد اگر در سودای آسایش همی باشد باید آن کند که شیخ بفرمود. مرد بیچاره چاره را جز آنچه شیخ بفرمود نیافت و به خانه روان همی شد. از فردا آن کرد که شیخ بفرمود. روز اول گاو را به اطاق آورد و روز دوم الاغ را و سپستر ماکیان را. آسایش چنان بر او تنگ همی شد و بوی گند چنان او را آزار دادندی که آرزوی گذشته همی کردی و گرسنگی را فرا موش همی نمودی. دو باره به نزد شیخ شتافتندی و او را همی گفتی که ای شیخ آن کردم که تو بفرمودی لیکن زیستن بر من سختر گشته و زندگی ام تباه شده ،خوابیدن در شب و آرمیدن در روز را هرگز نتوانم،بفرما اکنون چه کنم.. شیخ او را بگفت از فردا آنچه تا کنون همی کردی را به عکس نما و آسایش بر تو فر
همی خواهد رسید. خودمانیم آیا ملا ها در این27 سال جز این کرده اند
0 Comments:
Post a Comment
<< Home